.•*روزی روزگاری رینی*•.



این روزا همش سرم توی وردپرسه و کله ام حسابی داغ کرده از حجم مطالب اما راضی ام.
خدا رو شکر می کنم که یهویی بهم شجاعت داده که برای یه بارم شده توی زندگیم یه قدم بزرگ برای خودم بردارم.
همش به خودم میگم نترس چون خودت می دونی که همه چی رو زود یاد می گیری و هر کاری فقط اولش سخته.
همش به خودم میگم روزهای اولی که توی بلاگفا بودی رو یادت نره یا بار اولی که فوتوشاپ رو باز کردی یا قبلتر از همه ی اونا کامپیوتر خریدی و الان خیلی بیشتر از خیلی ها می دونی و یادت نره که می گفتی می ترسم برم توی اینترنت می ترسم گم بشم!!!!!
خلاصه که پشیمون نیستم از اینکه خیلی وقته اینجا نیومدم.
خوشحالم از اینکه حداقل وضعیت الانم مثل دو سال گذشته نیست که از سر حال خراب اینجا نبودم.
خوشحالم از اینکه به خاطر سرگرمیه دیگه ای وقت زیادی برام نمونده. تازه سرگرمی ای که میشه ازش پول درآورد و بیهوده نیست.
خدایا لطفا توی این یه مسیر دستمو سفت بگیر چون می خوام زندگیمو عوض کنم و دیگه نمی خوام مدام درجا بزنم و چشم انتظار کمک بقیه و معجزه باشم.
می خوام خودم معجزه کنم و به خودم کمک کنم.
آمین.

6.gif (405—13)

چند شب پیش بالاخره اینو دیدم S_6_.png (16—16)

دیگه همه می دونن که من چقدر عاشق دنیای مار.ولم و امروزم که داشتم تریلر جدید انتقامجوهای چهار رو می دیدم با هر صحنه اش اشک جمع میشد توی چشمام. از بس که عاشقم، یعنی اشک شوق بودن S_10_.gif (16—16)

به هر حال، این خیلی قشنگ بود. یعنی حتی اگه هیچی ازشون نمی دونی هم حسابی سرگرم میشی باهاش.

من به شخصه از بیشترین چیزیش که خوشم اومد و چشمام بهش خیره بود جلوه های تصویریش بود. یعنی همون پایه و اساس انیمیشنش. خیلی خاص و ناب بود. مخصوصا اینکه خیلی به گرافیک یک صفحه ی کتاب مصوری وفادار بود و توی تمام صحنه ها متوجه میشدی که این ماجرا از دل یه کتاب مصور بیرون اومده.

و اما من خیلی باهاش گریه کردم چون من کلا با احساسم ولی از وقتی پیتر دنیای 616 وارد قصه شد من همش هر هر میخندیدم و می گفتم خدا نکشتت بچه! S_33_.gif (16—16)

اینم بگم که از همون خط اولی که نوآر اومد (همون سیاه سفیده) دیوونه اش شدم S_6_.png (16—16) صداش خیلی باحال بود و بعد خواهرم گفت نیکلاسه! و گفتم اِ! نمی دونستم، گفتم چقدر قشنگه S_41_.gif (16—16) از همه بهتر بود کارش  و خیلی روی کاراکترش نشسته بود.

خلاصه، اگه دوست داشتی حتما نگاه کن. من توصیه ای نمی کنم.


من جدیدا فهمیدم که آدم اگه سعی کنه هر چه بهتر تمام جوانب خودش رو بشناسه کمتر هم توی زندگی دچار مشکل و از همه بدتر فروپاشی عصبی و شخصیتی میشه.

من خودم به شخصه همیشه فکر می کردم یه فرد خاص و عجیبم و اصلا مثل من در دنیا وجود نداره تا اینکه یه روز کاملا اتفاقی چشمم افتاد به یه مقاله درباره ی درونگراها و هر چقدر بیشتر میخوندم بیشتر دلم می شکست چون تازه توی سی سالگی بود که فهمیدم تمام رفتارهای من چه غلط و چه درست برمی گرده به درونگرا بودنم و تمام توهین ها و تحقیرها و قضاوت های اطرافیانم در حقیقت کاملا غلط و نا به جا بوده و من توی تمام این سالها تحملشون کرده بودم اونم به اشتباه. و از اون روز تصمیم گرفتم که خیلی بیشتر از قبل سعی کنم خودمو بشناسم اونم به کمک خوندن کتاب های روانشناسی و تست های فان!

امروزم اتفاقی وارد یه سایتی شدم و سه تا تست فان زدم که نتایجشون واقعا برام جالب بودن.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

4.gif (361—11)

چهارشنبه ای ساعت دو با مامانم و خواهری رفتیم خرید، بعد از گذشت یکسال!

پارسال که رفتیم شبش اون زله هِ اومد که مردم تا صبح تو خیابونا بودن. خدا رو شکر ایندفعه که زله نشد ولی دیشب یهویی نصف شبی فکر کردم زله شده روی همین حساب S_27_.gif (16—16)

 تا ساعت شش و خرده ای هنوز بیرون بودیم و کلا هم سرپا و من دیگه واقعا داشتم می ترکیدم از کف پای صاف و پیاده روهای ناهموار.

راستش همچین خریدی هم نکردیم ولی نزدیک سیصد و خرده ای شد همش روی هم. بس که همه چی گرونه والا. خانه کاشانه که قربونش برم من.

به هر حال، اونا خریدای منو خواهرمه. الان که داشتم عکسشو میذاشتم گفتم خریدای ما رو نگا کن یه مشت تلک و پلک الکی. حالا بقیه ی دخترا S_8_.gif (16—16)

من از خرید همین چیزهای به ظاهر الکی واقعا بیشتر شاد میشم تا خرید هفت قلم لوازم آرایش و مانتو و روسری و کفش و از اینجور دغدغه های دخترای مردم!

ولی مامانم سر لاک خریدن خسیسی کرد نمی دونم چرا. اون خرگوشا رو هم خواهرم از سر لج برداشته که البته گرونم نبودن.

وای خدا ولی اون دوتا دفترچه کوچولوها رو می بینی؟ توشون استیکره اینقدر خوشگلن که نگو و خیلی پشیمونم که چرا اون یکیشونم برنداشتم S_4_.gif (16—16)

آخه می خوام برای خودم بوجو یا همون بولت جورنال درست کنم از این چیزا که داشته باشه آدم خیلی خوبه و کمک می کنه که روحیه ی بهتری داشتی باشی. اون چسبهای واشی رو هم برای همون خریدیم که متاسفانه از شانس بد من همون دو مدل رو داشت و بقیشون هم خیلی زشت بودن و هم گرون.

متاسفانه خواهرم از لومی که خریده راضی نیست (همون جعبه صورتیه) یادم نیست از چیش ناراحت بود ولی می گفت قبلیه بهتر بود و نمی دونم چی چی!! یادم نیس خب!

و اما قشنگترین خریدمون هم اون سه تا گردنبنداس که خودم به شخصه مال خواهرمو که اون وسطیه باشه کلی گشتم تا یه خوبشو یافتم و مال من اون ستاره ایه اس که همون یه دونه بود و اون جغده رو هم کادو تفلدی خریدیم برای مامانمون و بعد مثل مسخره ها اومدیم خونه گذاشتیم توی جعبه تزئینی و بهش دادیم و اونم مثلا شگفت شد S_9_.gif (16—16) بعدشم یه کیک خوشمزه خوردیم S_31_.gif (16—16) خواهرم می گفت مردم توی خیابون هی جعبه ی کیکمون رو نگا نگا می کردن! وا.

و بازم اما. من هر بار بهم ثابت میشه که اصلا از خرید پارچه لذت نمی برم. اصلا ـِ اصلا. قیمتاشونم که. بعد اونوقت جمعیت حاضر رو باید میبودی می دیدی. بعد مردم مینالن نداریم!!!! خدااااااا ما که هر دوبار فرار کردیم وقتی قیمتها رو می فهمیدیم. ریون قرمز منم که طلسم افتاده و هیشکی نداره S_43_.gif (16—16)

دیگه چی بگم؟

الانم از همون شب تا الان تمام عضلات پاهام گرفته . انگار نه انگار که من یوگا کارم. همش این ماهیچه ها آبروی منو میبرن. البته الان خیلی بهترم. شب اولی که اصلا حتی نمی تونستم بشینم. البته می دونی چهار ساعت برای یکی مثل من با کف پای 100% صاف و کف سفت کفش همچینم عجیب نیست این همه گرفتگی عضلات.

دیگه همینا.

3.gif (10—10) من هیچ وقت خرید عید نمی کنم! و اینا هم برای عید نبودن.


حالا که مُردی این فرصت گیرم اومده که باهات حرف بزنم چون می دونم که الان می تونی بشنوی. پس گوش کن:

عمه ی گرامی!

بچه که بودم همیشه دلم می خواست وقتی که بزرگ شدم مثل تو بشم. با اینکه تو چیز خاصی هم نبودی ولی دلم می خواست مثل تو مستقل باشم و با دوستام برم مسافرت ولی خب حالا که اصلا اینطور نشدم.

بچه که بودم خیلی دوستت داشتم و اصلا نمی تونستم بفهمم چرا مامان پشتت حرف میزد. عاشق این بودم که بیای پیش ما بخوابی. عاشق اون روزهایی بودم که بهمون زبان یاد میدادی. مبل میزاشتی توی پشت بوم و تا شب خوش می گذروندیم. یا حتی شام پیش ما بودی همیشه. تو تنها کسی بودی که وقتی بابام مُرد برام هدیه خریدی تا مثلا غصه نخورم. تو تنها کسی بودی که بهم یاد دادی نبش چیه و یه دسته پول چندتا اسکناس توش داره.

ولی بعدش همه چی خراب شد. یعنی خودت خرابش کردی.

همیشه فقط عاشق دختر ف بودی. انگار که فقط اون برادرزاده ات بود. واسه اون بافتنی می کردی. باهاش انگلیسی حرف میزدی. می رفتی خونشون. اصلا انگار منو خواهرم برات نامرئی بودیم. از اون طرفم پسرهای م . هیچ وقت یادم نمیره فکری که من هشت ساله توی سرم داشتم وقتی داشتم برات آباژورت رو توی خیابون میاوردم که بدیش به اون برادرزاده هات که خودشون بابا داشتن ولی من نداشتم. توی دلم می گفتم اونی که بابا نداره منم چرا همه ی توجه ات به اوناس. اونا بابا دارن. چرا حواست به من نیست.

هیچ وقت یادم نمیره اون موقعی رو که هفت سالم بود و بزور می خواستی با مامانم لباس تنم کنی و ببری خونه ی عموت و گفتم نمیام. گفتی نمیشه تنها بمونی و گفتم نمیام بابام مراقبمه و تو خیلی ساده گفتی زر نزن!

یادته وقتی بابام مرده بود و دچار بحران و عقده ی روحی شده بودم و از دوستام ی می کردم تو به جای اینکه دنبال راه حل بگردی فقط چغولیمو به مامانم کردی و بعدشم دیگه هیچی. حتی برات مهم نبود.

یادته هر شب سر سفره ی ما غذا میخوردی؟ یادته زن داداشت ازت پرسید که سر سفره ی یتیما میشینی چیزی هم میخری بزاری توی سفرشون؟ و تو به دروغ گفتی آره گوشت و مرغ میخری؟!!! چطور تونستی اینقدر راحت دروغ بگی؟ مامانم می گفت اون موقع ها یعنی خیلی قبلترها بابای منو نصف شب می کشیدی میبردی خونه ی م و یخچالشون رو پر می کردی. چرا همیشه اونا برات مهم بودن نه ما. مگه ما چیکارت کرده بودیم؟

مامانم میگه ما دنیا اومده بودیم هم تو ما رو دوست نداشتی. فقط وقتی گریه نمی کردیم دوتا موچ موچ می کردی و میرفتی و حتی کهنه ی خیسمونم عوض نمی کردی وقتی دست مامانمون بند بود دیگه چه برسه به بغل.

بعدش هم که سیزده سالم شد تا همین که بابات مُرد ما رو از خونه انداختین بیرون اونم وسط امتحان های خردادمون. هیچی هم بهمون ندادین جز یه میلیون که اونم سال بعدش خواستی و دیگه رفتی که رفتی.

یادته چقدر به مامانم بی احترامی کردی. یادته گفتی دیگه ما رو نمی خوای.

همیشه هر وقت مدرسه تموم میشد و میومدیم توی خیابون من همش دور و برمو نگاه می کردم چون امید داشتم که میای. چون فکر می کردم دوستمون داری و اون حرفها رو الکی زدی. ولی هیچ وقت ندیدمت. تمام سه سال راهنمایی رو با این حس گذروندم که بالاخره یه روز میای ولی نیومدی. حتی وقتی چهار سال بعدش دانشجو شده بودم به خودم می گفتم حتما توی رومه ها دنبال اسمم می گردی ولی هیچ وقت ندیدمت. تا اینکه یه روز بالای پل هوایی به خودم گفتم اگه واقعا می خواست همون چند سال پیش که می دونست مدرسه ام کجاست میومد و دیگه فراموشت کردم تا جایی که چهار سال پیش وقتی 26 سالم بود دختر خاله ی مامانم گفت شما با عمتون رفت و آمد ندارین و من فقط مثل بز نگاهش کردم چون اصلا نتونسته بودم جمله اش رو درک کنم. نمی دونم چرا ولی انگاری که اسم عمه از فرهنگ لغتم پاک شده بود چون برای چند لحظه اصلا نفهمیدم که چی گفت. و اون موقع بود که دلم به حال خودم سوخت.

دیشب نفهمیدم چی شد اولش اصلا برام مهم نبود وقتی داداشم از بیرون اومد و گفت تو مُردی. فقط توی دلم سنگین شد مثل بیشتر وقتهای دیگه. ولی بعد کم کم گریه ام گرفت. اولش فکر کردم به خاطر توئه ولی بعدش فهمیدم که نه اشکام به خاطر خودمه. برای خودم گریه کردم از اینکه تو اینقدر سرد و بی احساس از کنارمون گذشتی ولی من هنوز توی دلم برات احساس داشتم. من خر بیشعور هنوز ته دلم دوستت داشتم و در آرزوی این بودم که یه روز برگردی و بگی گذشته ها گذشته و دوباره با هم باشیم ولی خب نشد. آبجیم میگه هیچ وقت تو رو نمی بخشه و اینجاس که من می فهمم که من با بقیه فرق دارم . من متاسفانه خیلی احساسیم ولی رو نمی کنم و تو دیگه الان می دونی.

بعد از این یادداشت منم کاری رو می کنم که تو توی این همه سال باهام کردی. فراموشت می کنم انگار که اصلا هرگز وجود نداشتی.


دیروز دوباره یه چیز جدید رو توی زندگیم تجربه کردم که طبق معموله همیشه با شکست مواجه شدم!

خیر سرم موهامو حنا گذاشتم که قوی بشن و کمتر بخاره ولی فقط کف کله ام نارنجی شد و سفیدام و یه ذره هم خارشم بهتر نشد.

خیلی بد شده خیلی. دلم خوش بود قشنگ میشه.


+ دیشب شام خامه خوردم و نصف شبی حالم بد شد و نیم ساعت توی دستشویی گیر کردم! الان هنوزم احساس دل پیچه دارم.

قبلا هم یه بار رولت خورده بودیم بعد از سر بوقی که حال هممون بد شده بود. نصف شبی رفتم یواشکی عرق نعنا برداشتم و خوردم و تا نزدیکای هشتم بیدار بودم.

خامه اش کاله بود. همیشه پگاه میخوردیم.

امروز کلا موودم خراب بود.


جدیدا شیوه ی زندگی مجازیمو عوض کردم و خودم دست به کار شدم و میرم پیش بقیه با این تفاوت که من براشون کامنت میزارم و فقط نمی کنم و برم.

بعد چیزی که برام جالبه اینه که هیچ وقت هم برای همون پست اول نظر ننهیدم و اونی رو که بیشتر باهاش ارتباط برقرار کردم رو انتخاب کردم.

بعد دوباره، به خودم میگم که چرا من واقعا شروع به حرف زدن نمی کنم. حتی اونایی که ادعای دوستی باهام دارن هم هیچی از خودم نمی دونن واقعا. هیچیه هیچی حتی دریغ از یه کلمه. نمی دونم چرا اینقدر از نوشتن می ترسم. چرا همش این دست اون دست می کنم و آخرشم هیچی. آدم بخواد بنویسه روی قسمت های خالی رومه هم می تونه بنویسه ولی من مدام بهونه ی چیزای مختلف برای خودم می گیرم که نه باید اینطوری باشه اونطوری باشه و بعد آخرشم هیچی به هیچی.

می دونی من اصلا شبیه وبلاگم نیستم. اصلا اصلا. یعنی هر کی که بیاد اینجا احتمالا فکر می کنه من کلا توی یه فانتزیه دیگه دارم زندگی می کنم و کلا هیچی حالیم نیست ولی اصلا اینطوری نیست. اینقدر حرف و تراژدی توی قلبم ریخته که می دونم دیگه آخرش می ترکم.

از یه طرف دیگه نمی دونم چرا اینقدر اصرار دارم به نوشتن و خالی کردن خودم وقتی که اصلا نمی تونم همون قدم اول رو بردارم.

همش از تکرار دوباره ی همه چی توی ذهنم نگرانم و می دونم که افسرده تر میشم ولی همش یه حسی بهم میگه که باید همه چی رو بنویسم تا هیچ وقت فراموش نکنم.

حالا کی قراره این اتفاق شروع بشه نمی دونم.


1.gif (335—11)

سرانجام بالاخره بعد از مدتها تلاش موفق شدم مورد علاقه ترین کتاب زبانهامو کامل کنم!

دیگه به خودم قول دادم شروع کنم به خوندن و در عمل ببینم که دارم پله ها رو یکی یکی میرم بالا.

می دونم که المنتاری و بگینر برای من خیلی ساده ان ولی عیب نداره می خوام از همون اولش شروع کنم که اگه یه وقت نکته ای بود که من بلد نبودم اونو هم یاد بگیرم S_31_.gif (16—16)

و اما.

اون سه تا کتاب فقط مخصوص گرامرن در سه سطح که من از سطح اول میخونم.

حالا از اینجا به بعدش توی ادامه مطلب.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

می دونی چیه؟

من اینقدر شوق یادگیری زبان دارم که همه چیم تو همه چیم قاطی شده.

برای همین دارم تلاش می کنم که براش برنامه بچینم تا هدفمندتر جلو برم.

یه جورایی دو روزه کلا ویرم گرفته که برای زندگیم برنامه بچینم. نمی دونمم چرا. ولی شروع برنامه چینی برام خیلی سخته.

می دونی چیه؟

من کلا یه آدم افسرده ام و صد البته تنها. هیچ انگیزه ای هم ندارم. چه تو اجتماع چه توی خانواده چه توی خلوت خودم. شکر خدا که هیچکسم توی زندگیم نیست که دو زار مرهم روی زخمام بزاره و کمکم کنه که از جام بلند شم. می دونی چرا نیست؟ چون اون آدم همیشه خودم بودم برای بقیه. اتفاقا دیشب هم یه خواب با همین موضوع دیدم. بی خیال.

خلاصه که می خوام برنامه داشته باشم توی زندگیم . حالا فکر نکنی چیو میگما.

مثلا برنامه برای ورزش شبانه، خوندن زبان، خیاطی، اگه بشه تمرین آبرنگ و نقاشی و از این چیزا نه از اون برنامه های گنده.

حالا خوبه بنظرت؟


سوالی که برام مطرح شده اینه که دقیقا چند نفر هر روز به اینجا سر میزنن؟

دلم میخواد بدونم چندتا خواننده ی خاموش اینجا هست.

هر کی که خاموشه و بیشتر  از ده بار به اینجا سر زده لطفا این پست رو لایک کنه. صرفا می خوام بدونم. غیر خاموشا نکنن لطفا!

البته امیدوارم بدونی لایکش کجاس. همین پست رو توی یه تب دیگه باز کن.

بعدا میگم موضوع چیه.


6.gif (405—13)

اینجی شاید باور نکنی ولی من بعد از مدتها دوباره اشیای پنهان بازی کردم اونم چی!!!! داستان تاریک S_6_.png (16—16)

این شماره ی چهارده و فهمیدم که از ده تا اینو اصلا برات اینجا نزاشتم S_26_.gif (16—16)

میزارمشون توی ادامه ولی الان هیچی از قصه هاشون یادم نمیاد و می خوام دوباره بازیشون کنم و اون موقع برات دربارشون می نویسم.

ولی این یکی که البته جدیدترین نیست و دیدم که یه شماره ی بعدش هنوز توی تور.نتم خوابیده، قشنگ بود و فقط گرافیک کاراکترها خوب نبود وگرنه داستان و هیجانش خوب بود. من اصلا از هینت استفاده نکردم S_9_.gif (16—16)

خب حالا برو ادامه اش.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
امروز توی ایمیلام یه نامه داشتم که تویش طنز گرامری بود به زبان انگلیسی.
اونی که مثل من توی نخ زبان باشه بنظرش جالب خواهد بود. من که خیلی خوشم اومد، یه جورایی دانش آدمو نسبت به گرامر می سنجن 
ببین منظور چندتاشونو می فهمی و برام بنویس که چی فهمیدی.

دیشب داشتم شرلوک رادیوییمو گوش می کردم که شرلوک یهویی اینو آخر یکیشون گفت و من از ذوق ترکیدم

زندگیت مال خودت نیست. بهش دست درازی نکن

4.gif (257—15)

یادت میاد که قبلا اینو توی وبلاگم گذاشته بودمR_85_.gif (20—20)

همیشه می تونستم همه ی این چیزها رو توی سریال شرلوک تشخیص بدم ولی فکر نمی کردم که این جمله هم برگرفته از کتاب باشه دقیقا.

نمی دونم سریال قدیمی اش رو دیدی یا نه توی فصل پنجم یه قسمت داره که صورت یه خانمه رو ببر پاره کرده ولی خود داستان اصلی اصلا چنین چیزی تویش نداره و دیشب فهمیدم که اون قسمت رو از یکی دیگه از قصه ها بهش اضافه کردن که همونیه که آخرش شرلوک اون جمله رو میگه. توی اون صورت یه خانمه رو شیر چنگولیده!

چه باحالpix779.gif (17—15)


خب می دونم الان که اومدی اینجا شاید به خودت بگی این دختره هم که اصلا تعادل روانی نداره!

یه دقه میبنده، یه دقه وا می کنه!!!!

خب می دونی چیه من دوست ندارم تنها باشم ولی خب الان خیلی تنهام. همشم یه دوست بامعرفت دارم اینجا که خب بازم دوتایی همش حوصلمون سر میره چون همش منم و خودش :(

یه روز به خواهرم گفتم دلم نمی خواد درم قفل باشه. آخه چرا همش باید خجالت بکشم. اصلا کی گفته که خونه ام باعث خجالته. چرا من همش اعتماد به نفسم سر هر پست باید بیاد پایین در حالیکه می تونه بره بالا. خب به من چه که بقیه مثل من نیستن، یعنی خل! اونم گفت خب بازش کن ولی به نظر معدود آدما اهمیت نده حالا هر چی که می خوان بنویسن. یعنی اونایی که فقط یه نوک میزنن و گاها فقط چرت میگن و میرن.

پس الان امتحانش می کنم فقط امیدوارم این بار مثل قبل نشه.


پریروز و امروز دوتا فیلم خیلی باحال دیدم که دلم خواست بزارمش اینجا توی فیلمدونه.
اینم بگم که من اصولا چیزی رو توی وبلاگم که خونه ی خودمه معرفی نمی کنم. میزارم که یادگار برام بمونه. پس نگین معرفی چون حس بدی بهم دست میده از خوندنش!
1.gif (345—14)
گردستاره!
خیلی خیلی قشنگ بود. یعنی اصلا فکرشو نمی کردم که تا این حد قشنگ باشه 
دردویل کوچولوی خودم توش بازی می کرد که منو بیشتر مشتاق می کرد به دیدنش و واقعا هم که چقدر عالی بود
راستشو بخوای آخرش که فهمیدم از روی کتاب کی ساختنش پی به زیباییش بردم که چرا! اسمش نیل گیلمنه که کتاب های قشنگی می نویسه و من یه جا کتاب صوتی های زبان اصلیشو دیده بودم چند وقت پیش و به خودم می گفتم این یارو هم چقدر باحاله ها!!!!
می دونی کلا از این مدل فیلمها خوشم میاد. فانتزی ای که مایه های طنز داره و از همه مهتر ساخته ی انگلیسن بیشتر.
یه چندتا اسم می برم اگه تو مشابهه اینا دیدی یا فهمیدی منظورم دقیقا چیه به من معرفی کن که ببینم:
نارنیا، آلیس 2009، برادران گریم، سفیدبرفی، خانم پریگرین و کلا آثار تیم برتون و خیلی های دیگر. فهمیدی توی چه تمی دوست داشتم؟ 
4.gif (345—14)
دوریان گری!
همیشه دوست داشتم فیلمشو ببینم.
این شخصیت رو فقط توی یه فیلم دیگه دیده بودم که از همه ی کتاب ها یکی یه شخصیت توشه. فکر کنم اسمش انجمن چی چی های عجیب؟!! بود. اصلیشم چند ماه پیش دیدما ولی حافظه یاری نمی کند! 
فیلمه خیلی قشنگ بود و میشد کلی چیز ازش یاد گرفت که مهمترینش اینه: اهمیتی نداره تا جایی که می تونی ظاهرتو خوب نگه داری وقتی علنا از درون به خاطر رفتارهای غلطت پوسیدی!!!!
امروزم فهمیدم که یکی از رمان های اسکار وایلده و من به شخصه خیلی دوسش دارم بر اساس فیلمی که ازش دیدم. کلا وقتی اسمشو میشنوم حس خوبی بهم میده با اینکه واقعا چیزی ازش نخوندم ولی امروز همین کتابش رو دانلودیدم که بخونم که خب البته مثل فیلم نیست قطعا ولی خب بازم بنظرم عالیه چون اون نوشته.
حالا من اینو ساعت ده گذاشتم و آخراش یه خرده مو به تنم سیخ شد نه اینکه من کلا ترسو باشم. کلا یه جور وسواس قبل از خواب گرفتم که دلم میخواد همه چی قبل خوابم آروم باشه که البته شدنی نیست، به خاطر کابوسا البته و اون شب هم خیلی بد خوابیدم و هی بیدار میشدم و تابلوئه میومد جلوی چشام! هی میگفتم بمیری دوریان 
اگه ثبت احوال بزاره اسم بچمو میخوام بزارم دوریان  از بچگی از این اسم خوشم میومد!
خب همینا. اگه ندیدیشون و قت کردی پیشنهاد می کنم ببینی چون عالین.

خب، اینیو که می بینی مال وقتیه که فیلم اینفینیتی وار اکران شده بود و یه مجری خوش ذوق با بازیگراش این کارو کرده. یه شعر خوندن درباره ی انتقامجوها. من خیلی به شخصه دوست دارم اینو 
اگه خواستی ببینی، همه ی ری اکشناشونو خوب نگاه کن و سعی کن یادت بمونه چون.
اینو خواهرم توی اینستا دیده بود و گرفته و منم اینقدر ازش خوشم اومد که تصمیم گرفتم امروز بزارمش اینجا 
خیلی بامزه اس مخصوصا اداهایی که در میارن. زیراکسن 
فقط نمی دونم چرا چشم چپ ثور کور شده به جای راستیه؟!!!!!
لوکیشم خیلی دوست دارم. اونی که آخر از همه میاد. بامزه اس 
منو یاد بچه های خودم میندازن 

خب این شما و این منِ جدید! S_33_.gif (16—16)

خیلی وقته دوست داشتم این قالبم می بود ولی خب هی نمیشد تا اینکه بالاخره انتخاب و ویرایشش کردم برای خودم.

اول چندتا توضیح بدم:

اینو یه جوری نوشتن یعنی خیلی بد نوشتنش. همه چیش به همه جاش وصله. یعنی چی؟ یعنی الان عنوان رنگی وبلاگ با عنوان پست ها و رنگ دسته بندی ها یکیه و این خیلی موقع انتخاب رنگ دیوونه ام کرد و بدتر از اونم اینه که تمام این رنگ تیره ها: نوشته های پست و توضیح وبلاگ هم با همن! پس در نتیجه شما دیگه توضیح وبلاگمو نمی بینین که نوشته: یه وبلاگ پیچیده اس ヽ(^。^)ノ ولی شما یادتون بمونه! S_31_.gif (16—16)

بزرگتر از اینم نمی نویسم اصرار نکن! آخه اونطوری پستام زیاد کش میان حتی اگه یه چیز کوچولو نوشته باشم. خب دلم می خواست کوچولو و کم جا باشم!

و اما حالا چرا اون عکس توی هدر:

ایشون دکتر استرنج محبوب دل من هستن H_118_.gif (15—15) که در همین یک عکس شما می تونین چندتا از ویژگی های منو ببینین. یعنی چی؟ یعنی یه جورایی داره در قالب یک تصویر درباره ی من باهاتون حرف میزنه. حالا چی میگه؟

این که 1.gif (11—10) من در دنیای مارو.ل نفس می کشم. 2.gif (11—10) بزرگترین غم من در این دنیا اینه که نمی تونم مصورانه های دکتر استرنج رو بخونم. 3.gif (11—10) چرا نمیشه؟ چون من فوبیا دارم که باعث میشه نتونم بعضی از تصویرها رو تحمل کنم چه فیزیکی چه اینطوری و اسمش هم هست ترایپوفوبیا و متاسفانه مصورانه های ایشونم پره 4.gif (11—10) خیلی واضح داره نشونت میده که من چقدر عاشق آبرنگم و دلم میخواد یه روزی واقعا بتونم بکشم ولی خب کو دفتر آبرنگم؟ 5.gif (11—10) و بسیاری حرفهای دیگه که تو برام پیداشون کن خب!


خلاصه بگو ببینم، چطور شدم حالا؟ خوبم یا بد؟ تو حالمم نزن لطفا!!!!


سرانجام کاری که مدت ها پیش باید می کردم رو انجام دادم.

دیگه اجازه نمیدم کسی مصرفم کنه.

از حالا به بعد هر چی که بخوام رو میزارم اینجا برای خودم. اصلا نمی دونم چرا یهویی هدف اصلیم از بین رفت. از اول هم هدف من این بود که اینجا جایی باشه که هر چی که دوست دارم توش بزارم نه چیزی که برای بقیه خوش باشه.

دیگه هرگز در اینجا رو باز نمیزارم.


قبلا هم گفتم که من عاشق هالو.وینم.
امروزم صبحم پاشدم و آهنگ هالو.وینی گذاشتم توی اتاقم. همونی که اینجا هم گذاشته بودمش.
اگه ما هم می داشتیمش، دوست داشتی الان چه شکلی می بودی؟
من نمی دونم ولی احتمالا یه تم سیاه داشتم مثل جادوگر سیاه یا همچین چیزی. نمی دونم!

6.gif (385—8)
فکرشو بکن بشینی یه فیلم ببینی و بدونی یکی از عخشات توشه و اصلا برای همونم بخوای ببینی و بعد یهویی ببینی واااااااااااااااااای این یکیم هست که و اون موقع بخوای از خوشحالی بال در بیاری و نفهمی بقیه ی فیلم چی شد _silly_.png (18—18)_silly_.png (18—18)
اسمش هشت یار اوشنه و من قبلی ها رو ندیدم و نمی خوامم البته ولی راستش از اینم خوشم نیومد یه جورایی فیلمنامه اش مشکل داشت و مهمتر از همه از نقش اولش چون نفرت داشتم کلا روی تماشام سایه انداخته بود _weak_.png (18—18)
ولی این دوتا مخصوصا هلنا خیلی قشنگ بازی کرده بودن. وای خدا چقدر دوسشون دارم D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)
قبلا هم توی فیلم سیندر.لا بودن البته ولی نه کنار هم. آخه چی میشد اگه این دوتا خاله و عمه ی من می بودن؟ چی میشد واقعا؟ چرا فقط چیزای بد باید مال من باشن؟ _meh_.png (18—18)
به هر حال من هنوز هم ذوق زده ام D83CDF3A.png (16—16) خدا بیشترش کنه ایشالا!!!

خودمما. چقدر جدیدا دیر به دیر پست میزارم.

من وبلاگمو دوست دارم فقط یه سری دلایل و مشکلات روحی باعث شده که دیگه انگیزه ی کافی برای اومدن نداشته باشم. راستش احساس می کنم هر چیزی گفتن نداره و منم مثل اونایی نیستم که از صبح که چشماشون باز میشه تا وقتی که بسته میشه رو می نویسن و میزارن جلوی همه! بعد میگن برای دل خودمه! اصلا به من چه!!

راستی تا یادم نرفته بگم که اگه می خواهید حرفی رو شخصی بهم بگین یا همون نظر خصوصی حتما از اون دکمه ی بالای صفحه استفاده کنین چون دوست ندارم همین جوری نظری رو پاک کنم. یعنی بیشتر دلم می خواد از سر لج نظر کسی رو پاک کنم تا چشش درآد و وقتی نظری که لجمو در نیاورده رو مجبورم پاک کنم ناراحت میشم :(


یه چیزی بگم؟

من نمی دونم دقیقا چندتا خواننده اینجا دارم از بس که با معرفتین ولی می خوام در خونمو ببندم تا بلکمم دوباره خودمو پیدا کنم ولی اخیرا یه تصمیمی با خودم گرفتم که هر چی تو دلمه بریزم بیرون بلکمم خالی بشم و از قضا نمی خوامم خصوصی باشه چون دلم می خواد حتی اگه دو نفر هم حرفهامو می خونن از چیزهایی که برام حاصل شده درس بگیرن و رفتارشون رو عوض کنن و یا حتی بدتر از من تصمیم های غلط نگیرن. خلاصه آدرسش اینه: noteshoot.blogsky.com و اینم بگم هنوز خبری نیست و معلومم نیست کِی خبری بشه. فقط برای روح ها میگم که اگه دلت با من بود که نیست و اگه اومدی و خوردی به در بسته بدون که من اونجام. همین.


امروز بالاخره بعد از ماه ها انتظار فیلم مرد مورچه ای و زنبورک دیدم و طبق معمول هم باهاش گریه کردم و هم خیلی خندیدم ولی از همه بیشتر عاشق اون اکشن فیگو.رهای آخرش شدم 11.gif (17—17)

ولی اگه بخوام صادقانه بگم قسمت یکش خیلی بهتر بود. البته دوش هم عالی بود ولی یکش حداقل دشمن بهتری داشت. این یکی اصلا معلوم نشد بالاخره دشمن کیه!

دو روز پیش هم تا یک صبح نشسته بودم و داشتم مستندی که از من و تو ضبط کرده بودیم درباره ی دنیای مصورانه نگاه می کردم و باید بگم که خیلی خوشحالم چون به چندتا از سوالهای بزرگم جواب دادن. 13.gif (17—17)

راستش دیگه بعد از دیدن اون مستند از اینکه عاشق این دنیام خجالت نمی کشم وقتی می بینم مرد گنده با یه مَن ریش اینقدر هیجانزده و با شوق درباره ی مصورانه حرف میزنه چرا من که یه دختر باریکم حرف نزنم. راستش فهمیدم باید برای اونایی که این دنیاها رو نمی شناسن و قضاوت بی جا دارن متاسف باشم تا برای خودم. می دونی چرا؟

چون وقتی تو داری همون فیلمی رو که من بالا دیدم می بینی، صرفا داری یه فیلم می بینی مثل بقیه ی فیلما ولی برای من میشه مثل اینکه خودمم اونجام و دارم باهاشون زندگی می کنم و قطعا با لبخند فیلمم تموم میشه. D83DDC96.png (16—16)

البته یه چیز دیگه هم بگم، اینطور که من فهمیدم مصورانه مختص آدمهایی مثل خودمه. رنج کشیده که کسی نیست کمکشون کنه. یتیمن و کسی رو ندارن و هیچکس هم پای حرفهاشون نمیشینه و برای کسی مهم نیستن. اینجور آدما بیشترین میزان جذب شدن به دنیای خیالی رو دارن که آدمایی مثل خودش تویش قهرمانن یا حداقل همیشه کسایی هستن که محافظ مظلوم ها باشن.

امروزم یه مستند دیگه دانلود کردم که امشب قطعا دوباره قراره بهم خوش بگذره! 7.gif (17—17)


وقتی سریال های شرلوک هولمز و هرکول پوآرو رو نگاه می کنم و می بینم که چقدر برای خانوم ها احترام قائلن به دنیای بریتیش حسودیم میشه.

تازه شرلوک که از نظر اخلاقی و آداب و معاشرت بدتر از خود من میلنگه ولی باز هم با این حال خیلی به خانوم ها احترام میزاره.

حالا اون وقت اون بیشعور به ما خانوما میگه وسیله ی مردا و حیوون!!!!!


یه زمانی بود که بدون استثنا یه روز در میون میومدم اینجا. یعنی یه جوری بود برام انگاری که قانون دنیای مجازیم بود.

ولی دو سال پیش که زندگیم ریخت بهم، خونه ی مجازیمم باهاش خراب شد.

الانم همش دلم می خواد بیام اینجا و پست بدم ولی بعد میگم ولش کن.

کلا از وقتی درش رو باز کردم اوضاع برام بدتر شده به جای بهتر. هر وقت میام توی آمارم و میبینم شخمم زدن و دریغ از یه کلمه که آدم بفهمه وضعش چطوره، اصلا حالم بد میشه. از طرفی هم مرتب به خودم میگم نظر دیگران هیچ اهمیتی نداره. اول و آخرش کسی درکت نمی کنه و مهمم نیست که نکنه. اونا که توی زندگیت نیستن. تو هم توی زندگی اونا.

خلاصه که شاید مجبور بشم برای دوباره زنده شدن درشو ببندم. یه جورایی به خودم حق میدم چون به هدفم نرسیدم و الانم که بلاگ اسکای شده خونه ی دخترهای شوهر کرده. دوست مناسبی اصلا نمیشه که برام پیدا بشه چون دنیاهامون متفاوته.

خلاصه. ولش کنم اصلا اومده بودم یه چیز دیگه بگم.

شاید باورت نشه ولی دوباره دو شبه که دارم ورزش می کنم.

چرا شبا؟ چون خونه فقط اون موقع ساکته و راحتتر هم میشه خوابید و منم با هر ورزش میگرنی میشم نمی دونم چرا. خانوم ها هم بعد از غذا باید ورزش کنن تا بسوزونن برعکس مردا که باید شکم خالی باشن. این مسئله اثبات شده اس.

راستش من زیاد طرفدار ورزش نیستم. یعنی پروانه زدن و دراز و نشست و از این حرفها. من یوگاییم ولی خب چند وقته هر چی برنامه ی یوگا میگیرم ویدیوش رو برام نمی گیره و دلمو شکسته. توی تویوپ هم چیز جالبی پیدا نکردم و از دیلی یوگا هم خسته شدم. از برنامه های احمقانه هم متنفرم.

خلاصه. یه برنامه نصب کردم که مال خانوماس و من توی چالشش دارم شرکت می کنم که یک ماهه اس و بدک نیست خوبه. دوستش دارم.

البته اینو بگم که من لاغرم ولی این شیکم وامونده!!!!!! الان سایزش 85 ئه!

خب همینا دیگه.


الان داشتم تلفظ صدتا کلمه از یکی از معلم های تویوپیم! گوش می کردم که خب کلمات سختی بودن و من خیلی هاشون رو اصلا نشنیده بودم و بعضی هاشونم از خودش یاد گرفته بودم. که یهویی یه خاطره ی بدی از دوران مدرسه اومد توی ذهنم و حالمو خراب کرد. حالمو از لذت بردن تلفظاتش خراب کرد کلا.

یادمه که راهنمایی بودم و سال اولی بود که زبان داشتیم و من از دوران مدرسه جلوتر بودم که بماند چرا. یه معلم داشتیم واقعا دختر عوضی ای بود! هیچکس دوستش نداشت. دید من دارم تلقظ کلمات رو به فارسی می نویسم مسخره ام کرد جلوی همه. کلی هم بهم متلک انداخت. چراش رو برین از خودش بپرسین!

به هر حال من هیچ وقت نمی بخشمش. یه بارم  من و خواهرم و چند نفر دیگه رو برد پایه تخته و کلی حرفهای منفی زد و بعد آخر سر چندتا خط کش از توی کیفش در آورد که  آناتومی بدن بود رویش و گفت که ما بچه زرنگای کلاسشیم و بهمون جایزه داد. یعنی فهمیدی چی شد؟ الان مثلا داشت خوشمزگی می کرد. همه ی بچه ها از دستش ناراحت شده بودن از جمله خود ما که خیر سرمون جایزه گرفتیم از همه بیشتر. بچه ها هم همه زبانشون ضعیف بود! من به هر حال اون خط کشه رو شکستم چون حالم از خودش و همه چیزش بهم میخورد!


کل حرفم اینه که اگه یه معلمی، اگه به هر شکلی داری به دیگران مخصوصا جوونترها چیزی یاد میدی باید بدونی که تا ابد توی ذهنشون میمونی و حتی با رفتارات می تونی باعث پسرفت دائمیشون بشی. اکثر بچه ها توی کلاسمون از زبان متنفر بودن و فقط هم به خاطر رفتارهای اون بود و این خیلی بده.


1.gif (345—14)

قربون دختر نازم برم که هفت سالش شده.

راستشو بخوای باورم نمیشه، نه از اینکه تو اینقدر بزرگ شدی! از اینکه من هفت ساله که یه جا ثابت موندم 

قطعا فقط به خاطرِ همین عشقیه که بهت دارم قشنگم D83CDF3A.png (16—16)

دختر نازم، برام دعا کن که دوباره حالم خوب بشه تا بتونم بازم مثل قبل بیشتر و متنوعتر بیام پیشت.

برام دعا کن که دوباره سعی کنم و قوی باشم و دشمنا رو از خودم دور کنم.

دعا کن چیزیهایی رو که جلوداره پستهایی که دلم می خواد از ته قلبم بزارم اینجا رو از بین ببرم و خودمو قایم نکنم.

و در نهایت اینکه.

D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16) تفلد هفت سالگیت مبارکت باشه D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)D83DDC96.png (16—16)


دیروز صبح یه اتفاقی توی خونمون افتاد. نمی خوام درباره اش حرف بزنم و نمی خوام که تو حتی درباره اش حدس بزنی چون حتما حدست اشتباس.

ولی همون اتفاق باعث شده که بیفتم دوباره توی ته سراشیبی افسردگی تا جایی که همون موقع که داشتم اون توهین ها رو می شنیدم هر چی که باعث خوشحالی های هرچند کوچکیم بودن (مثل زبان، کیف خیاطیم، بچه هام - آبرنگم که خیلی وقته گذاشتم کنار - توی اینستا پست نزاشتم و حتی می خواستم همه ی بازی هایی که دیوانه وار عاشقشونم پاک کنم) رو جمع کردم و امروز اصلا نخواستم که طرفشون برم و نرفتم!

تمام دیروز رو به این فکر کردم که کلاس زبانم رو کنسل کنم. هنوز دارم بهش فکر می کنم. اما احتمالا این کارو می کنم.

می خوام دوباره در وبلاگمو ببندم چون اون حرفها حتما واقعیت داشتن که تا الان هنوز هیچ دوستی پیدا نکردم و وبلاگم فقط شده نمایشگاه و من هر بار که صفحه ی آمارمو می بینم احساس می کنم بهم شده.

نمی دونم چرا همه دارن منو زیر پاهاشون له می کنن. چرا من باید با همه خوب باشم ولی همه با من بد.

اینقدر این اتفاق برام افتاده که دیگه حتی الان خودمم احساس می کنم باید خودمو له کنم که شاید کاری که اون بالا کردم دلیلش همینه. بدون اینکه بفهمم خودمم خودمو له می کنم و انگیزه هامو به خاطر بدی دیگران توی خودم می کشُم.

شاید الان به خودت بگی تو همیچینم آدم خوبی نیستی که دائم از بقیه می خوای که دوستت داشته باشن! چرا عزیزم بودم. اتفاقا خیلی هم بودم ولی وقتی همه در ازای محبت فقط بهم چاقو زدن دیگه چیزی ازم باقی نمونده.

این تصمیمیه که با خودم گرفتم. دیگه نمی خوام برای کسی خوب باشم. دیگه برام مهم نیست که برای پستهای دوستام توی این دنیا نظر بزارم که ناراحت نشن. واقعا دیگه اهمیتی نمیدم.

خلاصه ی حرفام اینه که دیگه دلم نمی خواد از خودم برای کسی مایه بزارم مگه اینکه یکی پیدا بشه که این حالِ بدو ازم دور کنه. گوشِ حرفام باشه. ازم بخواد به خاطرش مثبت فکر کنم. هر وقت که ناراحت میشم فقط به اون فکر کنم. ولی خب از اونجایی که منم، قطعا اگه کسی بعد از خوندن این پست بخواد نظر بزاره فقط توهین و بد و بیراه میزاره.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دکتر امیر نیکخواه باشگاه ورزشی تخصصی اوتانا pesarak هتل آپارتمان یلدا مشهد decoryn فروشگاه استار فایل Dawn